چهرهای آشنا، همیشه چهرهای آشنا هست؛ خطوطی که هر چند با لایهای از گوشت سایه میخورد و یا از کشیدگی پوست رنگ باخته است؛ آدمی که دیدهایم، در یک برخورد ساده، دو دست که به هم میرسند و گرمی دستها؛ و گاه که این خطوط در کنار استکانی بود که به سلامتی تو بلند شده بود، یا متن شعلهای میان دو دست. همیشه چهرهای هست.
در کوچههای خلوت و یا در میان جمعیتی که میگذرند، با شتاب و شانه به شانه و بر خطوط مضرس. یادآور تختهسیاه، انگار که همچنان همانجاست، ایستاده، و تکمـ? پیراهنش هنوز از نخی آویخته است؛ یا نشسته پشت نیمکتی وقتی خواستهای در دفتری بغلی نمرهای بگذاری، سر به زیر از پس نیمنگاهی به تو بعد به دفتر. و حالا دیگر مشکل میتوانی به یادش بیاوری، آنهم وقتی تخته نباشد. کی است؟ وقتی چهرهای تنها لبی است لرزان، و نگاهش برقی است زودگذر از پس لحظهای که چهار انگشت و کف دست تو بر نرمی گونهاش فرود آمده است. همیشه هست، اما دور است، محو، پشت همان پرد? تور، یا شعاعهایی که مایل میتابند. از آن طرف کوچه میرود، آن سوی شانهها و سرها.
«سلام.»
دستها را به دو طرف رها کرده و گاهی یکی را همچنان بر سینه نگه میدارد. و باز گامها را بلندتر برمیدارد تا تو باز آن خطوط را در انبوه آن همـ? دیگر از یاد ببری. کیست؟ و اگر سینه به سینه بر بخوری، و یا در دو صندلی کنار هم نشسته باشید، و یا نه در کنار تختـ? سیاه که پشت میزی باشد، همیشه اسمی فراموش شده. دیواری است از مه، مهی انبوه. جلو میدود تا میز ترا حساب کند، هر چند خطوط چهرهاش اندکی وقیح شده است و گونهها پلاسیده است و آن پیشانی صاف را چینی ظریف خط انداخته و آن موهای سیاه رها شده بر پیشانی اکنون به دقت شانه شدهاند.
«حالا کجایی؟»
«دانشگاه آقا، حقوق میخوانم.»
یک سال پیش هم موها همین طورها بود، روغن زده و براق و فرق را همین جاها باز کرده بود، طرف چپ، با همین جواب.
«سال چندم؟»
«سوم، آقا.»
و بعد وقتی چین پیشانی عمیقتر شد، موهای جلو سرش ریخته است. دو طرف شقیقه زودتر میریزند.
«زن گرفتهام. دو تا بچه دارم، یک پسر و یک دختر.»
باید خوشحال بود و به لبخندی نشان داد که هستی. اما همچنان دور و جدایی، اینسوی مهی که نمیگذارد اسمش را به یاد بیاوری.
«خواهش میکنم دو نمره بدهید. معدلم فقط 25 صدم میخواهد. اگر تجدید بشوم، اگر امسال باز ... کتابم را گم کردم، نتوانستم.»
«اسمت چیست؟»
«کیست؟»
پنجضلعی نامنظم توی جیب آقای راعی بود، به انداز? کف دست بود. فنجان را برگرداند. تکیه داده به ستون، روزنامه حالا توی جیب مرد بود، مرد عصایی. عصا به دست بلند شده بود. نگاه نمیکرد. دستـ? عصا نمیشکست. دو نفر روبهروی هم. سیگار رفیقش را آتش میزند. توی زیر سیگاری آقای راعی پنج ته سیگار بود. حالا دیگر بایست پیداشان میشد. سه نفر آن گوشه با سه چای. یکی حرف میزد. دستهایش را تکان میداد. دهان دوتای دیگر باز بود. هیچکدام آشنا نمیزدند. دیده بودشان، مطمئن بود. اما هیچ خطی در حافظهاش نبود. باید هر سال و برای هر کلاس یک آلبوم درست کرد، با اسم و مشخصات. دیگر دیر شده بود. و اینها که حالا پشت نیمکت چسبیده به هم مینشستند، با گردنهای باریک و یقههای چرکین، موهای بلند شانهزده ریخته بر پشت سر و برق شیطنتی در هر دو چشم، آنقدر نزدیک و آشنا میزند که فکر نمیکنی فردا باز نتوانی به یادشان بیاوری. برای دیگران چی؟ برای هر آشنایی که میشناسیم، که میشود شناخت، باش دست داد، برای آن سه نفر مثلاً؟ چند سال است میبینمشان؟ حلقههای دود بالای سرشان بود، معلق.
در فنجان قهوه اما همیشه هست، باید باشد، باید آنقدر نگاه کرد تا باز ببینیش. زنی است که میرقصد، طرح مبهم دو دست و گیسوان افشان، و چهره به هر خط و خالی که بخواهی، که حتی همین دیروز سر کلاست دیدهای. دندانهایش ریز و سفید بود و لبها باریک و قیطانی. سرخ میزد، نه از بزک. و گونهها برافروخته از شرمی دخترانه. به هر نامیش که بنامی، یا بینام، اما رقصان، به گرد آتشی که نمیشود دید. بقیه، خط پهنی که میشود جای سرهاشان گرفت، گرد بر گرد آتش نشستهاند. دوازده نفرند، نه، یازده نفر، دستها حلقه کرده به گرد زانوان. هیچوقت نتوانستهای بشماری. یکی دو تا همیشه پشت حریر سرخ دامن چرخان زن پنهان میمانند. حضور آتش را تنها از رنگ پوست دو پای زن میشود دریافت، یا از رنگ مس تافتـ? دامنی که در بادهای شرقی در اهتزاز است. و جای خالی همیشه همانجاست که متن سفید فنجان تداوم خط پهن قهوهای را میشکند. کی است؟ تنها در خواب میشود دیدش. یکی دوبار دیده بودش، و گاهی اگر مست بود آنقدر که خط را لکهای قهوهای نبیند، بریدگی میان ابتدا و انتهای خط طرح کسی میشد نشسته، گاهی بر دو زانو و دو کف دست بر کاسـ? زانوان، و یا چمباتمهزده و دستها حلقهکرده بر گرد زانوان. اما پوست دستهاش همیشه سرخ میزد، یا بیشتر به رنگ مس تافته میمانست. حالا نبود. زن میرقصید. مستی حالا دیگر آنقدرها نمیپاید، فقط همان لحظههای اول وقتی که عرق، تلخ، از گلو پایین میرود و رویش یک قاشق ماست میخوری _ میچسبید. پیشانی که داغ شد و دستها بیآنکه اراده کنی سیگار را روشن کرده باشند میشود دیدش. کسی هست. و حالا نبود. سفید بود. اما زن همچنان میرقصید، با دامنی به رنگ مس تافته، و باد آنقدر تند میوزید که گوشـ? دامن سبک و چرخان میرفت تا از زمینـ? قهوهای روشن بگذرد و آن جای همیشه خالی را بپوشاند. سیگار همین وقتهاست که میچسبد.
کوتاهترین فاصله میان دو نقطه خط راست است، از در تا اینجا، تا صندلی روبهروی راعی. پرد? تجیرمانند را کنار میزنند و تو میآیند. وحدت اگر بیاید، اول همین میز را نگاه میکند. بلندقد و لاغراندام و رنگ کراوات همیشه متناسب با پیراهن و کت و شلوار و حتی جورابش. از در تا اینجا پانزده یا حداقل شانزده قدم است، شانزده قدم معمولی هشتاد سانتیمتری. پشت میز دو تا نشستهاند. دور میزند، از میان ستون و آن صندلی باید رد بشود و بعد از کنار آن که جلو صندوق ایستاده است. آدمها تکان میخورند. از این طرف یا ...؟ تکان میخورد. میشود هفده قدم. دو هفته بود ندیده بودش. هر بار هم دکمه سردست تازهای میزند. عبداللهی هم ندیده بودش. میگفت: «حوصله داری؟ این بابا دیگر نعش است، آدم که نمیتواند تا آخر عمر لاشـ? یکی را به صرف اینکه روزی دوست بودهاند به دوش بکشد. کسی که مرد، مرد دیگر، باید خاکش کرد.»
راعی گفته بود: «اگر همه بخواهند همینقدرها بیرحم باشند، تو یکی باید خیلی مواظب خودت باشی.»
«نبودم هم به درک، اگر هم یک روزی دیدی واقعاً نعشم، تلفن کن بیایند ببرندم. تشییع هم نمیخواهم.»
نبود، هنوز نبود، اما شروع شده بود، مسأله فقط یکی دو چین زیر چشم نبود، یا دو سه دندانی که کشیده بود، اشکال این بود که فکر میکرد ایستاده است بر خاک، و پنجر? خودش را دارد، آنهم وقتی چشماندازش نه بند رخت یا کاج یا حتی خیابان بود که دیواری بود صاف و خاکستری، بیهیچ روزنی، یا حتی کنگرهای، سکویی. گفته بود: «چشم، یادم میماند.»
سیگار زیر لب حرف میزند، بیآنکه با دو انگشت سبابه و وسطی گرفته باشدش. گوشـ? راست، نه، گوشـ? چپ دهانش هست و بعد وسط و دوباره چپ. و حرف میزند. دو دستش را توی جیبهای شلوارش کرده است و از بالا حرف میزند. یک سر و گردن بلندتر است و آن یکی از پایین، از عمق یک سر و گردن نگاه میکند. به سیگار؟ چطور میتواند گوش بدهد؟
نشستند، روبهروی هم، پشت میزی که کنار در و چسبیده به شیشههاست، شیشههای قدی. تمرین کرده است، حتماً. روبهروی آینه ایستاده و سیگار زیر لب حرف زده، تنها. در بار? چی؟ شعری را چند بار از حفظ خوانده است، یا حرف زده، فقط چند جملـ? کوتاه را تکرار کرده است، دستها توی جیب. و حالا دیگر میتواند از عهد? جملههای بلند هم بر آید.
«همان که سیگار زیر لب حرف میزند. یادت آمد؟»
«اسمش چیست؟»
دود را فقط از گوشـ? چپ دهانش بیرون میدهد. از بینیاش بیرون نمیآید. و آن یکی از فاصلـ? یک متر و عمق یک سر و گردن نگاه نمیکند، با فنجان قهوهاش بازی میکند تا نبیند که سیگار ... و گوش میدهد. حرف زدن دیگر چه فایدهای دارد؟ آنهمه تمرین! دست راست را مشت کرده، روی میز گذاشته است. دست چپش پیدا نیست. حتماً روی لبـ? میز است. حسنش این است که انگشتهاش زرد نمیشود.
وحدت بود، با همان خطوط آشنا. بیآنکه صدایی بکند روبهرویش نشسته بود. کت راهراه پوشیده بود. راعی گفت: «چطوری، دیر کردی؟»
«دیر کردم؟ تو زود آمدهای. تازه چهار و ربع است.»
ریشش را نتراشیده بود. دو روز میشد. راعی پرسید: «چی میخوری؟»
«خودش میآورد. راستی کجا بودی؟ چند روز است دنبالت بودم، کارت داشتم.»
دست به چانهاش میکشید. گره کراواتش شل بود.
«چه کاری؟»
«هیچی. فقط میخواستم اگر اجازه بدهی چند شب بیایم خانهات. مزاحم که نیستم؟»
«چیزی شده؟»
«نه، همینطوری. میخواستم یک هفتهای خانه نباشم.»
«با عفت حرفیت شده؟»
«نه بابا، هیچی نیست، فقط خواستم ...»
راعی گفت: «باز شروع کردی؟»
پایین گونههاش باز گود افتاده بود. ریش دوروزهاش هم بیچیزی نبود، یا اینطور که سیگار میکشید و دیگر حتی فرصت نمیکرد دود را حلقه کند و بخصوص دورگه شدن صدا و خستگی لحن و این عدم صراحتش، و اینکه وقتی پک میزد چشمهاش را میبست مبین چیزی بود که راعی چند ماهی بود منتظرش بود. گفت: «قرصی چیزی خوردهای؟»
«چه قرصی؟»
«خودت میدانی.»
بالاخره نگاه کرد: «نه جان تو، چهار ماه است که لب نزدهام، نه، پنج ماه، من که به تو دروغ نمیگویم.»
باز سر به زیر انداخت. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد، به نیمه حتی نرسیده بود. هر دو کف دستش را روی میز گذاشت، فقط یک لحظه، و باز دست بر دست گذاشت. نمیدانست چه کارشان کند؟ سیگاری بردار، زود باش. نمیتوانی، میدانم. سنخیت من و تو، یا من و تو و صلاحی در همین چیزها هم هست. اما تفاوتمان در این است که یکی مدام در حالت تعلیق است، بر آن قله یا این فرود، همینطور که تو هستی. اما ما، یا من، بر نقطهای از خطی افقی ایستادهایم یا نشستهایم. جعبـ? سیگار جلوش بود. راعی هم میخواست سیگاری بکشد، اما بایست منتظر میماند. مگر غیر از برداشتن نخی سیگار، یا ور رفتن با لیوان چای و لیموش _ اگر پیشخدمت در این کت کهنـ? راهراه و با این کراوات صورتی و پیراهن سفید، بیهیچ دکمـ? سرآستینی، به جاش آورده باشد _ کار دیگری هم میتوانست بکند؟ اما نمیشد، همین که اینجا روبهروی هم نشسته بودند کافی بود. راعی دو سیگار روشن کرد. یکی به وحدت داد. گفت: «خوب، پس عفت هم فهمیده، هان، مثل آن دفعه؟»
«ببین، اصلاً مسألـ? آن قضیه نیست. عفت هم خانه است. اگر باور نمیکنی بلند شو بهش تلفن بکن. تازه اگر شروع کرده بودم که نمیآمدم خانـ? تو.»
«پس چه خبر شده که میخواهی بیایی آنجا؟»
داشت انگشت شستش را توی یقهاش میچرخاند. گره کراواتش را شلتر کرد. یقهاش باز بود. دکمهاش افتاده است، حتماً. راعی گفت: «داری به من دروغ میگویی، عفت نیستش، همه چیزت داد میزند که نیست. خوب، با وجود این نمیدانم دلت میخواهد بگویی چه مرگیت هست، یا نه؟»
«چه فایده؟ باور که نمیکنی. هیچکس باور نمیکند.»
«چی را؟»
«خوب، برای همین دنبالت میگشتم. حالا هم زود آمدم گفتم بلکه قبل از اینکه ساطع پیداش بشود یا عبداللهی، باهات حرف بزنم.»
مچ دست راستش را بر لبـ? میز گذاشت، و تمام کف و انگشتان را رو به راعی و بر خطی مایل نگه داشت. میلرزید. من اینم، میبینی؟ و نه به راعی، یا به دست که به لیوان چای و لیموش _ که بالاخره آورده بودند _ نگاه میکرد. راعی دست روی دستش گذاشت و تا مگر قرار بگیرد، مگر خلجانش را فرو بنشاند، بر سطح میز فشارش داد. گفت: «دارم گوش میدهم.»
«ببین، من دیگر دارم ذله میشوم. البته ربط چندانی به عفت ندارد، اما یک چیزهایی پیش آمده که نمیفهمم. مثلاً همین هفتـ? پیش از تاکسی که پیاده شدم دیدم سر کوچه، زیر تیر چراغبرق ایستاده. پشتش به من بود. تا از کنارش رد شدم راه افتاد. از همین کلاه کپیها سرش بود. کوچه هم خلوت بود. هنوز سر شب بود، مطمئنم، اما توی کوچه هیچکس نبود. چند قدم که رفتم ایستادم، به یک بهانهای، یادم نیست چی. صدای پاش را نمیشنیدم. وقتی نگاهش کردم دیدم دارد با نقاب کلاهش بازی میکند. صورتش را ندیدم. اما مطمئنم که خودش بود، میشناختمش. باز هم دیده بودمش. کجا؟ یادم نبود. اما مطمئن بودم که این چند روز مرتب دیدهامش. من هم برگشتم و از جلوش رد شدم و رفتم توی بقالی سر کوچه یک چیزی بخرم. سیگار خریدم و نمیدانم یک ظرف ماست. از پشت شیشـ? بقالی نگاه کردم دیدم کنار خیابان ایستاده است و نگاهم میکند. یکی دو نفر توی بقالی بودند. صبر کردم تا مش صفر راهشان انداخت. بعد ازش پرسیدم: "تو این بابا را میشناسی؟" مش صفر هم که دیدش گفت: "نه، این طرفها که نمینشیند، اما عصر تا حالا همین دور و برها پرسه میزند." گفتم: "سراغ کسی یا جایی را نمیگرفت؟" گفت: "نه، از من که چیزی نپرسید. حالا مگر چیزی شده؟" گفتم: "نه. اما خوب آدم شک میکند، بخصوص وقتی بفهمد یکی چند ساعتی یک گلهجا ایستاده باشد." گفت: "شاید منتظر کسی است. دزد که نیست. میخواهید ازش بپرسم؟" گفتم: "نه، چه فایده؟ اگر هم چیزی باشد که نمیگوید. معمولاً نمیگویند." وقتی آمدم بیرون دیدم باز رفته سر کوچه، زیر همان تیر چراغبرق ایستاده بود. پشتش به من بود. گفتم، میزنم از آن کوچه میروم. سر کوچـ? مستعانیه که رسیدم دیدم دارد میآید. از زیر سایـ? درختها داشت میآمد، دستهاش را توی جیبش کرده بود. سرش زیر بود. خوب، من هم تند کردم و تا دم در خانه پشت سرم را نگاه نکردم. کلید داشتم اما زنگ زدم. خواستم عفت بیاید و خودش ببیندش تا بلکه باورش بشود. پرسید: "کیه؟" گفتم: "منم، بیا دم در اینها را بگیر." گفت: "چی، سه طبقه بیایم پایین؟" گفتم: "خواهش میکنم." حتی گفتم: "تو بیا، خودت میفهمی." گفت: "دوباره رفتی کشیدی، هان؟" در را باز کرده بود. گفتم: "خواهش میکنم، عفت." نمیتوانستم بهش بگویم. مطمئن بودم که همان حوالی است. نمیشد گفت، تازه عفت هم گوشی را گذاشته بود. دوباره هم که زنگ زدم برنداشت. نگاهش که کردم دیدم ایستاده روبهروی در همسایه. کبریت کشیده بود گمانم داشت اسم روی زنگ درها را میخواند.»
یک پر لیموی دیگر توی چایش انداخت و هم زد. راعی گفت: «خوب؟»
«تازه این یکیش بود.»
«حالا چقدر میکشی؟»
«نمیکشم، نمیتوانم، خودت که میدانی. گفته اگر دوباره شروع کنی ازت طلاق میگیرم.»
داد زده بود. راعی گفت: «اگر هم آهسته میگفتی میشنیدم، حتی ممکن بود باور کنم.»
چه چیز را میخواهد پنهان کند؟ چشمهایش را میمالد، و باز چایش را هم میزند. نه، هیچ طوفانی در پی این سکوت نیست. راعی گفت: «شبها چی، هر شب خوابش را میبینی؟»
«بعضی شبها.»
سر بلند کرد. لبهایش میلرزید: «خوب، که میخواهی بگویی خواب دیدهام، خیال کردهام، هان؟ خوب، اقلاً راحت بگو باور نمیکنم.»
«گفتم که. اما دلم میخواهد باور کنم.»
دو تومان کنار نعلبکی گذاشت و بلند شد: «همهتان مثل همید.»
گره کراواتش را محکم میکرد. راعی دستش را گرفت: «خواهش میکنم، بنشین، عصبانی نشو. خانـ? من و تو ندارد. اگر میخواهی همین حالا کلید را بهت میدهم. دو تا دارم.»
نشست: «متشکرم. میدانستم که موافقت میکنی، اما به عبداللهی حرفی نزن.»
«مگر آنها هم میدانند؟»
«بله، خودم بهشان گفتهام، دیشب گفتم. اما فقط خندیدند. توی میخانه بودیم. گفتم: "اگر باور نمیکنید بیایید تا نشانتان بدهم. حالا که میآمدم تو دیدمش، از تاکسی پیاده میشد، آنطرف خیابان. پالتو تنش است، آنهم حالا. مطمئنم که هنوز هم ایستاده، همان روبهرو."»
«خوب؟»
«نیامدند. فقط گفتند: "پسر شیره نخور. چند دفعه بهت گفتیم نخور؟ کبدت را داغان میکنی." گفتم: "این جیبهای من." بعد هم تمام جیبهایم را جلو رویشان ریختم روی میز. ساطع گفت: "من فردا میآیم با عفت حرف میزنم، راضیش میکنم بساط را توی خانه علم کند. قول میدهم." گفتم: "تو مستی." مست هم بود، نمیفهمید.»
راعی گفت: «اگر میتواند بگذار ترتیبش را بدهد. این طور که بهتر است. یکی دو تا صبح بزن، عصر هم دو تا، بعد هم بنشین کارت را بکن.»
«تو هم که همهاش حرف آن را میزنی. درد من که آن لامذهب نیست. خوب، بعضی وقتها، یعنی وقتی عرق میخورم، اگر زیاد بخورم، هوس میکنم. خودت که خوب میدانی آدم چه حالی میشود. اما باور کن اینهمه مدت فقط دو بار زدهام، آنهم کم، باور کن!»
راعی گفت: «باز هم دیدیش؟»
«پس چی؟ همین دیشب. وقتی آمدیم بیرون، ساطع گفت: "کوش پس؟" گفتم: "خواهش میکنم داد نزن." گفت: "میگویم کوش؟" گفتم: "حتماً همین دور و برها است. چه کار میخواهی بکنی؟" آنقدر مست بود که نگو. رفت جلو دو سه عابر را گرفت که: "شما چرا این آقا را تعقیب میکنید؟" نزدیک بود با یکی دستبهیقه بشود. گفتم: "من که گفتم یارو پالتو تنش است." اما دستبردار نبود. من و مصلح ناچار شدیم از طرف معذرت بخواهیم. میگفت: "اگر راست میگویی پس چرا نمیگذاری پیداش کنم؟" داد میزد: "پس کجایی؟ کجا قایم شدهای؟" گفتم: "من میروم، تنها میروم. شماها که رفیق نیستید." راه که افتادم، دیدم دارند دنبالم میآیند. گفتند: "ما هم میآییم." گفتم: "من که جایی نمیروم." مصلح گفت: "پس بیا سوار ماشین بشو تا برسانیمت." گفتم: "نه، پیاده میروم." گفتند: "خودت خواستی، فردا نگویی نامردید." ساطع کنار پیادهرو نشسته بود، استفراغ میکرد. من دیگر نایستادم. نفهمیدم چی شد.»
مصلح بود. بلند قد و همانقدرها شیک که بود. کیف کوچکی به دست راست و یک مجله به دست چپ: «سلام، چطوری؟»
بعد هم زد روی شانـ? وحدت: «حالش چطور است؟»
«کی؟»
«رفیقت را میگویم، همان که شبها میرساندت به خانه.»
وحدت گفت: «خواهش میکنم دوباره شروع نکن.»
«شروع نکنم؟ خودت قبلاً شروع کردهای. مگر ریشت را برای همین نگذاشتهای تا همه بفهمند که یک مرگیت هست؟»
«امروز هم نرسیدم، دیر بود، صبح دیر بلند شدم.»
«خوب، این یکی هیچی، اما این کت راهراه را چه میگویی، آنهم تو؟ مگر برای همین آن را نپوشیدهای تا یارو فکر کند، نه بابا، جناب وحدت که این طور لباس نمیپوشد؟»
راعی گفت: «چیزی آن تو داری؟»
به مجله اشاره کرد که هنوز لوله شده توی دست مصلح بود.
«نه، همین طوری خریدم. فکر نمیکردم قبل از پنج پیداتان بشود.»
وقتی نشست، به راعی گفت: «میدانی، یک هفته است که همه را کاس کرده که یک بابایی کار و زندگیش را گذاشته و افتاده دنبال آقا.»
وحدت مجله را گرفت، باز کرد. ورق میزد. مصلح گفت: «تو چه مرگیت شده؟ دیروز سه بار بهت زنگ زدم، ساعت هفت، نه، و یک بار هم آخر شب. نکند باز تلفن را کشیده بودی؟»
«نه، خانه نبودم.»
عبداللهی و ساطع با هم رسیدند. حالا دیگر کامل شده بودند، چهار طرف میز، بی هیچ دیوار مهی، حرکات همه آشنا. ساطع با آرنج به بازوی وحدت زد: «درست شد. سر خر را ردش کردم.»
وحدت با تعجب نگاهش کرد: «چی درست شد؟»
ساطع بلند گفت: «ساعت خواب. به همین زودی یادت رفت؟»
وحدت سر جنباند، پلک زد، چند بار، و بالاخره همان لبخند آشنا لبهای نازکش را از هم گشود. «آهان، یادم آمد. قربان تو! ممنون، جداً ممنونم. اما فعلاً منصرف شدهام.»
«نفهمیدم، به این زودی منصرف شدی؟ ظهر یک ساعت تمام ور زدی، حالا میگویی منصرف شدم، ممنونم.»
ساطع داشت شاربهایش را میجوید. عبداللهی گفت: «چیه؟ چی شده؟ مگر ما غریبهایم؟»
وحدت گفت، به ساطع: «خواهش میکنم مطرحش نکن. بعد دلیلش را برایت میگویم.»
«چرا مطرح نکنم؟»
و رو به دیگران گفت: «آقا پیش از ظهر آمده توی اتاق من یک ساعت ور زده تا بالاخره فهمیدم میخواهد بیاید خانـ? ما اطراق کند. میگفت، یک هفته، فقط یک هفته تا نمیدانم آن بابا ردش را گم کند. من هم دیدم شاید دلش خواست دودی بگیرد، خوب، با هر دوز و کلکی بود نسرین را راضی کردم برود آبادان، با بچهها. سر راهم هم رفتم بلیط هواپیما گرفتم که همین امشب دکش کنم. حالا آقا میفرمایند منصرف شدم.»
وحدت گفت: «گفتم که ممنونم. اما چطور بگویم؟ مزاحم تو نمیشوم، میروم یک جای دیگر.»
راعی گفت: «نمیشود بلیط را پس داد؟»
ساطع گفت: «پس میآید آنجا، خانـ? تو؟ باید همان ظهر فکرش را میکردم.»
وحدت گفت: «نه، جایی نمیروم. هیچ جا نمیروم.» و به راعی نگاه کرد و به ساطع. بالاخره سرش را زیر انداخت: «چه فایده دارد؟ دست از سرم که برنمیدارد. شماها هم که هیچکدام باور نمیکنید.»
مصلح گفت: «دیشب هم دیدیش؟»
«پس چی؟ خیال میکنی ولکن است. از شما که جدا شدم گفتم شاید اگر دیر وقت بروم خانه خسته بشود و برود دنبال زندگیش، یا حداقل فکر میکند امشب خانه نمیآیم. اما وقتی خواستم سوار بشوم دیدمش که ...»
مصلح گفت: «تو که گفتی پیاده میروی خانه؟»
«خوب، اول رفتم یک جایی. کار داشتم.»
«بفرمایید رفته بودم دکه.»
«بله، رفته بودم، اما نکشیدم. خواستم وقت تلف کنم.»
مجله را ورق زد. داشت میخواند. مصلح دست گذاشت روی دستش: «خوب، تعریف کن ببینم چی شده؟»
«گفتم که، وقتی خواستم سوار بشوم ... نه، وقتی از خانـ? مش سیفالله آمدم بیرون، دیدمش، همان پالتو تنش بود. کلاه نداشت. تا سر خیابان آمد دنبالم. من کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم. وقتی از روبهرویم رد میشد ایستاد، نگاهم کرد، خیره، بعد هم رد شد و رفت جلوتر ایستاد. فکر کردم مرگ یک بار شیون هم یک بار، میروم ازش میپرسم ببینم باهام چه کار دارد. اما تا بهش رسیدم راه افتاد. تند میرفت، پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. گفتم: "حضرت آقا؟" جوابم را نداد. داد زدم: "حضرت آقا، با شما هستم." ایستاد. بهش که رسیدم، گفتم: "فرمایشی داشتید؟" گفت: "با شما؟ نه." گفتم: "پس چرا یک هفته است دنبال من راه افتادهاید؟" گفت: "بنده؟" گفتم: "بله، همین شما. هر جا میروم مثل سایه تعقیبم میکنید." گفت: "مستی آقا." و راه افتاد. داد زدم: "حالا را چه میگویی که از عصر تا همین حالا همهاش دنبال من راه افتادهاید؟" برگشت، گفت: "مستید."»
چایش را خورده بود، اما لیوان خالی هنوز دستش بود، دست چپش. مصلح گفت: «خوب، راست گفته، مست بودی، همهمان دیشب مست بودیم.»
«نه، من مست نبودم، میفهمیدم. حتی یک لحظه پا به پا مالیدم که نکند راست میگوید، دیدم نه، نیستم. رفتم جلو، یقهاش را گرفتم، گفتم: "پس چرا توی کوچه کشیک مرا میدادید؟ وقتی هم من آمدم بیرون دنبال من راه افتادید؟" گفت: "عرض کردم که مستید. در ثانی بوی گند تریاک هم ..." نمیدانم چی. بینیاش را گرفته بود. گفتم: "به شما چه آقا، مگر مفتشید؟" دستم را گرفت و هلم داد، گفت: "بروید ترک کنید، آقا. از آدم محترمی مثل شما قبیح است این جور جاها پیداش بشود." بعد هم رفت. من ناچار منتظر تاکسی ایستادم. طوری بدنم میلرزید که دیدم همین حالا است که میافتم. یک تاکسی خالی پیدا شد. سوار شدم، وقتی به او رسید، دست نگه داشت و بیآنکه حرفی بزند سوار شد، کنار راننده. راننده پرسید: "کجا تشریف میبرید؟" گفت: "مگر آقا کجا پیاده میشوند؟" راننده گفت: "شما مسیرتان را بفرمایید." گفت: "من مستقیم میروم، تا هر جا رفتید باهاتان میآیم." کمی که رفتیم، من به راننده گفتم: "آقا، لطفاً بروید کلانتری هفت. دو خیابان بالاتر است. هر چه هم بفرمایید تقدیم میکنم." برگشت، گفت: "مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟" بعد به راننده گفت: "نگه دارید، آقا. من کار دارم، حوصلـ? سر و کله زدن با آدمهای مست را هم ندارم." پیاده که شد، بهش گفتم: "مگر دوباره نبینمت." گفت: "من هم خواستم همین را خدمتتان عرض کنم."
مصلح گفت: «بعد هم برای راننده تعریف کردی.»
«نه. به او چه؟»
راعی گفت: «باز هم دیدیش؟»
«پس چی؟ همین امروز صبح. توی بقالی ایستاده بود. از پشت شیشه نگاهم میکرد. عینک زده بود، ذرهبینی.»
عبداللهی گفت: «چرا نرفتی باز یقهاش را بگیری؟»
«توی محل، آنهم جلو بقال، سر کوچه؟»
راعی گفت: «یک هفته که بیایی خانـ? من تمام میشود. بساطت را هم بیاور. میدانی که من دیگر ندارم.»
«فراموش کن. آنجا هم نمیآیم.»
بلند شد. ساطع گفت: «چی شده؟ نکند فکر میکنی ما هم رفیق دزدیم هم ...؟»
|